عطرباران

فرقی نمی کند گودال اب باشی یادریایی بی کران...مهم این است که اسمان رادرخودنشان دهی

وب جدید

وب جدیدم اپ میکنم

 

این تعطیله

 

کامنتاتونوبرااینجاحروم نکنین لطفا

+ نوشته شده در یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:, ساعت 14:35 توسط dina |


ستایش5

سرویس شیرازداشت پرشده بود.کنارشیشه

 

نشستم.ماشین حرکت کرد.گوشیمونگاه کردم.

 

چقدخاطره داشت.اصلاشایدهمین گوشی مسبب

 

همه بدبختی های من بود.دقیقا1روزبعدازخریدنش

 

قصه من شروع شد.سیم کارتمودراورد.خواستم

 

بشکنمش ولی دلم نیود.گذاشتمش توی جیبم.

 

هندزفریموزدم توگوشیم وچشم دوختم به بیابون...

 

                                     *******

 

تاحالاترمینال شیرازروندیده بودم.همیشه باماشین

 

خودمون میرفتیم.چاره ای نبوداین همه رمان خونده

 

بودم وفیلم دیده بودم بایدیه جایی به دردم میخورد.

 

چندتاتاکسی اون بغل بود.رفتم سراغ اونی که راننده

 

مسنی داشت.

 

_سلام خسته نباشید

 

_سلام دخترم بفرمایید

 

_اقامنوتاشاهچراغ میبرین؟

 

_بیابالا

 

_چندمیشه تااونجا؟

 

_5تومن

 

_زیادنیست؟

 

_زیاده؟!نکنه ازپشت کوه اومدی دختر؟

 

راست میگف.دهات کوره ماکجاوشیرازکجا.گندت

 

بزنن دخترتوکه توفیلمامیبینی سوارتاکسی میشن

 

چقدکرایه گرونه دیگه چراابروریزی کردی.اصلاچه

 

اهمیتی داشت کی منومیشناخت که ابروریزی شه.

 

مه نیومده بودم اینجاکه کسی منونشناسه.

 

                 *********

_بفرمادخترم

 

_رسیدیم؟

 

_اره ببین ازاین طرف برو

 

_ممنون اقاخدانگهدار

 

پیاده شدم.ماشین که ازم دورشدچادرموازتوکیفم

 

دراوردم وانداختم سرم.بغضموقورت دادم ورفتم داخل.

 

نزدیکای ظهربود.یه خانمی بغلم نشسته بود وداشت

 

قران میخوند

 

_سلام خاله

 

_سلام خوشگل خانوم

 

_قبول باشه.خانم شماموبایل دارین یه لحظه

 

من به داداشم زنگ بزنم؟گمش کردم

 

_اره بفرما

 

_خیلی ممنون خانوم ببخشید

 

_خواهش میکنم

 

شماره ارین روگرفتم.چندتابوق خورد

 

_بله؟

 

_سلام ارین خوبی؟

 

_سلام...ستایش تویی؟

 

_اره.کجایی؟

 

_خونه.توکجایی؟این خط کیه؟میخوای ان شو

 

چت کنیم؟

 

_نه نه ارین ببین من شاهچراغم...

 

_شاهچ...

 

_نپروسط حرفم سوال نکن فعلا.گوشی مال

 

یه خانومه نمیتونم زیادحرف بزنم.من توحیاط

 

بغل حوض میشینم خودتوبرسون.

 

_باشه باشه فعلا

 

_خداحافظ

 

هوفففففف قلبم داشت تندتند میزد!یعنی من

 

ارین روازنزدیک میبینم!؟

 

_ممنون خانم ببخشید

 

_خواهش میکنم.داداشتون پیداتون کرد؟

 

_اره به لطف شما

 

_خب خداروشکر

 

بلندشدم ورفتم توحیاط

 

 

*فک کنم این دیگه خیلی کم شد!ببخشیدعجله ای


نوشتم وقت نداشتم.چطوره؟؟؟؟

+ نوشته شده در جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, ساعت 10:14 توسط dina |


ستایش4

این قسمتش فک کنم طولانی ترازقبلیاشده.

امیدوارم بهترازاوناهم باشه.

توادامه مطلب بخونینش نظرهم یادتون نره


ادامه مطلب
+ نوشته شده در پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:, ساعت 18:39 توسط dina |


سحر

براي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيد

 

نمیدونم تاحالاشده یه نفرویایه عکس روببینین

 

وببینین این چقدشبیه یکی ازاشناهاتونه؟

 

داشتم تووبامیگشتم یه عکس رودیدم دلم

 

اتیش گرفت.خیلی شبیه دخترعموم سحربود.16

 

سالش که بودکشتنش.من اونموقع پنجم دبستان

 

بودم.اونم اول دبیرستان.تنهادوستی که توبچگی

 

داشتم اون بود.برای شادی روحش همگی

 

یه فاتحه بدین

+ نوشته شده در پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:, ساعت 16:2 توسط dina |


ستایش3

بالاخره زنگ خونه خورد.بچه هاهمه رفتن بیرون.

 

سریع کتاباموجمع کردم ورفتم بیرون.صبح که اومده

 

بودم انگارنگهبان نبودش.لبخندی زدم وگفتم سلام

 

اقاخسته نباشی.لبخندی زدوگفت سلام اقاشماهم

 

خسته نباشی.درحیاط روبازکرد.کوچه پیداشد.یهو

 

لبخندرولبم ماسید.همونجوروایسادم.دهنم بازمونده بود.

 

نگهبان گفت خانم منتظرکسی هستین بیاددنبالتون؟

 

گفتم ها؟نه اقاخداحافظ.به دوازمدرسه بیرون اومدم

 

ورفتم توکوچه بغلی.ولوشدم روزمین.خودش بود.

 

کاظم بود.تمام تنم داشت میلرزید.احساس تعادل

 

نداشتم حس میکردم همه چی داره میچرخه.

 

جناب اقای سیدکاظم شریفی!تابلوی طلایی رنگ

 

اتاقش اومدجلوچشمم.مدریت!مدیرکانون میثاق بود.

 

اون روزرفته بودم کانون تابلوی کیمیارو واسه نمایشگاه

 

بهش بدم.عصربود.ساعت تعطیلی کانون ولی کاظم

 

وقت وبی وقت اونجابودوکاراشومیکرد.هه!خیلی راحت

 

بهم تجاوزکردبدون هیچ مانعی!کثافت.پالتوسیاه پشمی

 

که تنش بودتونورافتاب چشم من یکی روکه کورمیکرد.

 

قدش متوسط روبه کوتاه بودباچشمایی قهوه ای

 

روشن وکشیده مژه هایی بلند وته ریش.عینکش

 

هم یه گوشش شکسته بود.بیشرف زن داشت

 

و ای دادای بیدادکه ستایش من عاشقت شدم

 

ومن بدون تونمیتونم وهرکاری بگی برات میکنم

 

فقط باهام بمون و وقتی دیدهرکاری میکنه میگم

 

نه سربزنگاه منوگرفت وکارخودشوکرد!

 

 

*ازنظرخودم که این قسمت روخیلی بدنوشتم.

 

نظرشماچیه؟

 

*همون طورکه متوجه شدین این قسمت کلابااون دوتا

 

قسمت قبلی فرق داشت.ازم خواسته بودن که داستان

 

روبه صورت محاوره ای واززبان اول شخص بنویسم.منم

 

اینکاروکردم ولی چون ستایش روبااون جوری نوشتن عادت

 

کرده بودم فک کنم خیلی بدنوشتمش.

 

*قابل توجه اونایی که داستان روبه خودشون میگیرن:

 

این داستان تلفیقی اززندگی خودم ویکی ازدوستامه

 

که باتخیلی که بعضی جاهاش اضاف کردم میتونم

 

به صراحت بگم که ستایش وجودخارجی نداره.

+ نوشته شده در چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:, ساعت 14:9 توسط dina |


طلوع

نظرتون درباره این عکساچیه؟؟؟

 

ببخشید که کیفیت ندارن

 

Image Hosted by Free Photo Hosting at http://www.iranxm.com/

Image Hosted by Free Photo Hosting at http://www.iranxm.com/ 

Image Hosted by Free Photo Hosting at http://www.iranxm.com/

 

اینامال پنج شنبه19بهمن موقع طلوع افتابه.

 

منکه تاحالاهمچین صحنه ای روباچشم خودم

 

ندیده بودم

+ نوشته شده در یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:, ساعت 15:4 توسط dina |


خداکنه

 

 

خداکنه هیچوقت " هست " های کسی نشه " بود " ...

+ نوشته شده در شنبه 28 بهمن 1391برچسب:, ساعت 14:28 توسط dina |


کدومش؟؟

ادامه مطلب روحتما ببینید


به نظرشماکدوم ازهمه قشنگ تره؟؟؟؟؟


ادامه مطلب
+ نوشته شده در پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:, ساعت 18:35 توسط dina |


for every lovers

امیدوارم زمستونی گرم روباعشقتون

 

تجربه کنید.ولنتاین همگی مبارک

 

+ نوشته شده در چهار شنبه 25 بهمن 1391برچسب:, ساعت 14:24 توسط dina |


ستایش2

بازهم تقه ای دیگرولی اینباربلندترازقبل.

 

دیگرارام نبود.زیرلب هرچه فهش به یادداشت

 

نثارپدرش کرد.حالش بهم میخوردازکسانی مثل

 

پدرش که وقتی حرمت بزرگتری وپدربودنش

 

رانگه میداشتی ودربرابرتحقیرهاوکارهایش

 

هیچ نمیگفتی احساس غرورمیکردندوباربعد

 

بیشترشورش رادرمی اوردند.روزقبل رااز6

 

صبح تا9شب درس خوانده بود و وقتی خسته

 

برگشته بودچادرش راروی مبل جاگذاشته بود.

 

روزبعدرابازاز6صبح تاالله اکبر ظهرمشغول

 

کارهای منزل وجاروکردن وغذاپختن وجمع

 

کردن خریدهای پدربود.حال پدرش چادر

 

سیاهش راتوی کوچه پرت کرده بود.چقداز

 

خودش بدش امد.کاش اوپدرش نبود.کاش

 

بی ادبی رایادگرفته بودتاازته دلش کشیده ای

 

نثارش میکردوتف می انداخت توی صورتش.

 

حالش بهم میخوردازواژه ی مرد!ازپدرش که

 

مردانگی اش درهمین کارهایش خلاصه میشد.

 

چقدرپدرش درنظرش حقیرامد!ایاواقعاهمه ی

 

مردهااینگونه اندیافقط پدراوست که عقده دارد؟

 

یک ان انگاربرق به تنش وصل کرده باشندتکان

 

خورد.نکندوحیدهم اینگونه باشد!ولی نه.

 

وحیدتنهامردی بودکه میشناخت.مرد

 

16ساله ای که اورامیپرستید!وحیدمغرور

 

ولجبازبودولی تصورش راهم نمیتوانست

 

بکندکه به کسی ان هم ستایش زوربگوید.

 

نه!حداقل مناکه اورامیشناخت.بچه ترکه

 

بودندمناهمیشه ازپسردایی نورچشمی اش

 

وحیدمیگفت.که چقدرخوب واست وچقدراقا

 

وباشعوراست.حتی همین چندروزپیش که

 

به مناگفته بوددلش برای وحیدتنگ شده

 

اوشروع کرده بودازوحیدگفتن.واینکه

 

دیگرحتی موقع سلام کردن هم به اودست

 

نمیدهد.وفقط سری به نشانه تاکید.وستایش

 

باتصورچهره وحیدواینکه واقعاحرفش برای

 

اومهم بوده دردلش هی قنداب کرده بود

 

وبالبانی گشوده ازلبخنداشک درچشمانش

 

حلقه زده بود.باخودش اندیشید:کاش وحید

 

16سال نداشت.کاش ازاوبزرگتربودوهمین

 

حالادستش رامیگرفت وباخودش میبردبه

 

بهشتش.واقعاسخت بودتحمل حداقل

 

6-7سال دیگران هم بدون وحید.بی

 

اختیاردوصحنه همتای هم ودرعین حال

 

زمین تااسمان متفاوت درذهنش جان

 

گرفت.زمانی که وحیداوراباعشق میان

 

بازوانش کشیده بودولحظه ای که ان

 

مردک بیشرف اورابه تن نجسش چسبانده

 

بود.بازاشکش جاری شد.ارزوکردهرچه

 

زودتراشک هایش برای همیشه خشک شود!

 

 

بهترازقبلی بودیابدتر؟اگه اشکالی داشت بگیدلطفا

 

 

+ نوشته شده در شنبه 21 بهمن 1391برچسب:, ساعت 13:49 توسط dina |