ستایش1

عطرباران

فرقی نمی کند گودال اب باشی یادریایی بی کران...مهم این است که اسمان رادرخودنشان دهی

ستایش1


نظرات شما عزیزان:

shakila96
ساعت18:09---5 اسفند 1391
dorod



ta injaye dastan moarefi shakhsiyata bod k khosham omad



mamnon};-
پاسخ:درودشکیل جوم فدات بشم ممنون که اومدی


نارنج
ساعت0:05---3 اسفند 1391
هاي دينا جونم

هسته نباشي كارت عاليه

منم رمان زياد مينويسم البته كوتاه

هههه

يه كتاب هم تازگيا چاپ كردم اسمش درخت نارنج

اگه خواستي جتما تهيش كن قيمتش٢٥٠٠

اگه ميشه به بقيه هم معرفيش كن ممنون ميشم
پاسخ:سلامت باشی.خیلی ممنون.جدی؟؟؟!نگفته بودی!چشم اگه گیرم اومدحتمامیخرم کلی هم پزمیدم دوست من رمان مینویسه.خخخخخخ.خیلی ممنون که اومدی عزیزم


آنی
ساعت18:53---2 اسفند 1391
سلام سلام...خوبی؟؟سلامتی؟؟؟

چه خوب نوشتی...دست به قلمت عالیه هااااااااااااا...والا من که منتقد نیستم و زیاد تجربه ندارم.اما به نظرم خیلی خوب بود.

بهتر نیس اون قسمتی که با خودش حرف میزنه-آخرین بند داستان- رو محاوره ای میکردی؟؟
پاسخ:سلا.خوبم به خوبیت.نظرلطفته.اره راس میگی نمیدونم چرااونجوری نوشتمش.ممنون


...
ساعت9:46---21 بهمن 1391
حرفی برا گفتن ندارم خیلی فکر کردم ولی واقعا هیچی نماد تو ذهنم ک بگم
پاسخ:ممنون


رها
ساعت16:37---19 بهمن 1391
چه نقاش ماهري است ...

فكر و خيال ...

وقتي كه دانه دانه موهايت را سفيد مي كند ...




پاسخ:واقعا!


negar
ساعت10:14---18 بهمن 1391
سلام دینا جونم.نیستی چند وقته.اپ کردم بدو بیا.شاید تا هفته بعد اخرین اپمه
پاسخ:سلام نگارجونم شارژنتم تموم شده بودالان میام


zahra
ساعت20:10---16 بهمن 1391
فدای تو بشم من



خودت نوشته بودیش؟؟؟؟؟؟



محشربود
پاسخ:دورازجونت اره عزیزم نظرلطفته


negar
ساعت11:48---16 بهمن 1391
سلام ابجی خیلی قشنگ بود.یه جورایی حرف دل خیلی از دخترا بود.بقیه اش هم حتما بنویس چون خیلی جذابه.یادت نره ها باشه؟؟؟؟

فعلا بای عسلم
پاسخ:سلام عزیزم نظرت لطفته چشم حتما


....
ساعت11:02---16 بهمن 1391
اولا بهت بگم ک آدم خیلی وقتا اصن از بودن خودش خسته میشه وکم میاره این یه چیز طبیعیه

مخصوصا تو این سن.گریه میکنه نفسش بند میاد غصه میخوره نگرانه،بداخلاقه،

ستایش من بهترین وقشنگترین وپاک ترین دختر دنیاس

پس بدون همیشه خوبها ی مشکلات بزرگ میاد سر راهشون ک یکم کمتر خوب باشن یکم مزه سختی رو هم بچشن

دیشب طاقت گریه هاتو نداشتم حتی ی لحظه ام نمیتونستم تصور کنم ک داری اشک میریزی.بغض داشت خفه ام میکرد ولی به ستایشم قول داده بودم اما تاصبح سفت بغلش کردم وچشمام رو هم نرفت فقط بغلش کردم با بغض!ستایش خیالیمو...ستایشی ک پیشم نیس ومن همه غصه هام توی دنیا همین یه چیزه

دیشب توی خونه مامی دادزدم جیغ زدم اسمتو صدا کردم عذابم نده بخدا میمیرم

خیلی دوستت دارم قربونت برم
پاسخ:عزیزدلم این من نیستم.یعنی یه بخشی ازمنه.میخوام یه خورده تخیل هم بهش اضاف کنم.قربون توبرم که انقدخودتوعذاب میدی بچه روروانی کردی


•°´¯¤iman¤¸.•°
ساعت21:54---15 بهمن 1391
الان من دقیق نمیدونم چی بنویسم



اول اینکه ما تو قرن 21 هستیم نه دوره رونسانس

دوم اینکه خیلی تند نوشته بودی

سوم اینکه من چیز جالبی ندیدم جز نفرت

چهارم اینکه اخر داستانت نفهمیدم چی شد
پاسخ:اول اینکه ممنون که اومدی خوندی ونظردادی دوم اینکه توهمین قرن21شماهمچین چیزیایی فت وفراوونه این داستان هم همش حقیقته.سوم اینکه اصل داستان سرهمین نفرته ولی چشم سعی میکنم قسمتای بعدیش یه ذره ازش کم کنم.چهارم اینکه هنوزتااخرداستان خیلی مونده حالاحالاهاادامه داره


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ نوشته شده در یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, ساعت 17:55 توسط dina |