عطرباران

فرقی نمی کند گودال اب باشی یادریایی بی کران...مهم این است که اسمان رادرخودنشان دهی

وب جدید

وب جدیدم اپ میکنم

 

این تعطیله

 

کامنتاتونوبرااینجاحروم نکنین لطفا

+ نوشته شده در یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:, ساعت 14:35 توسط dina |


ستایش5

سرویس شیرازداشت پرشده بود.کنارشیشه

 

نشستم.ماشین حرکت کرد.گوشیمونگاه کردم.

 

چقدخاطره داشت.اصلاشایدهمین گوشی مسبب

 

همه بدبختی های من بود.دقیقا1روزبعدازخریدنش

 

قصه من شروع شد.سیم کارتمودراورد.خواستم

 

بشکنمش ولی دلم نیود.گذاشتمش توی جیبم.

 

هندزفریموزدم توگوشیم وچشم دوختم به بیابون...

 

                                     *******

 

تاحالاترمینال شیرازروندیده بودم.همیشه باماشین

 

خودمون میرفتیم.چاره ای نبوداین همه رمان خونده

 

بودم وفیلم دیده بودم بایدیه جایی به دردم میخورد.

 

چندتاتاکسی اون بغل بود.رفتم سراغ اونی که راننده

 

مسنی داشت.

 

_سلام خسته نباشید

 

_سلام دخترم بفرمایید

 

_اقامنوتاشاهچراغ میبرین؟

 

_بیابالا

 

_چندمیشه تااونجا؟

 

_5تومن

 

_زیادنیست؟

 

_زیاده؟!نکنه ازپشت کوه اومدی دختر؟

 

راست میگف.دهات کوره ماکجاوشیرازکجا.گندت

 

بزنن دخترتوکه توفیلمامیبینی سوارتاکسی میشن

 

چقدکرایه گرونه دیگه چراابروریزی کردی.اصلاچه

 

اهمیتی داشت کی منومیشناخت که ابروریزی شه.

 

مه نیومده بودم اینجاکه کسی منونشناسه.

 

                 *********

_بفرمادخترم

 

_رسیدیم؟

 

_اره ببین ازاین طرف برو

 

_ممنون اقاخدانگهدار

 

پیاده شدم.ماشین که ازم دورشدچادرموازتوکیفم

 

دراوردم وانداختم سرم.بغضموقورت دادم ورفتم داخل.

 

نزدیکای ظهربود.یه خانمی بغلم نشسته بود وداشت

 

قران میخوند

 

_سلام خاله

 

_سلام خوشگل خانوم

 

_قبول باشه.خانم شماموبایل دارین یه لحظه

 

من به داداشم زنگ بزنم؟گمش کردم

 

_اره بفرما

 

_خیلی ممنون خانوم ببخشید

 

_خواهش میکنم

 

شماره ارین روگرفتم.چندتابوق خورد

 

_بله؟

 

_سلام ارین خوبی؟

 

_سلام...ستایش تویی؟

 

_اره.کجایی؟

 

_خونه.توکجایی؟این خط کیه؟میخوای ان شو

 

چت کنیم؟

 

_نه نه ارین ببین من شاهچراغم...

 

_شاهچ...

 

_نپروسط حرفم سوال نکن فعلا.گوشی مال

 

یه خانومه نمیتونم زیادحرف بزنم.من توحیاط

 

بغل حوض میشینم خودتوبرسون.

 

_باشه باشه فعلا

 

_خداحافظ

 

هوفففففف قلبم داشت تندتند میزد!یعنی من

 

ارین روازنزدیک میبینم!؟

 

_ممنون خانم ببخشید

 

_خواهش میکنم.داداشتون پیداتون کرد؟

 

_اره به لطف شما

 

_خب خداروشکر

 

بلندشدم ورفتم توحیاط

 

 

*فک کنم این دیگه خیلی کم شد!ببخشیدعجله ای


نوشتم وقت نداشتم.چطوره؟؟؟؟

+ نوشته شده در جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, ساعت 10:14 توسط dina |


ستایش4

این قسمتش فک کنم طولانی ترازقبلیاشده.

امیدوارم بهترازاوناهم باشه.

توادامه مطلب بخونینش نظرهم یادتون نره


ادامه مطلب
+ نوشته شده در پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:, ساعت 18:39 توسط dina |


سحر

براي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيد

 

نمیدونم تاحالاشده یه نفرویایه عکس روببینین

 

وببینین این چقدشبیه یکی ازاشناهاتونه؟

 

داشتم تووبامیگشتم یه عکس رودیدم دلم

 

اتیش گرفت.خیلی شبیه دخترعموم سحربود.16

 

سالش که بودکشتنش.من اونموقع پنجم دبستان

 

بودم.اونم اول دبیرستان.تنهادوستی که توبچگی

 

داشتم اون بود.برای شادی روحش همگی

 

یه فاتحه بدین

+ نوشته شده در پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:, ساعت 16:2 توسط dina |


ستایش3

بالاخره زنگ خونه خورد.بچه هاهمه رفتن بیرون.

 

سریع کتاباموجمع کردم ورفتم بیرون.صبح که اومده

 

بودم انگارنگهبان نبودش.لبخندی زدم وگفتم سلام

 

اقاخسته نباشی.لبخندی زدوگفت سلام اقاشماهم

 

خسته نباشی.درحیاط روبازکرد.کوچه پیداشد.یهو

 

لبخندرولبم ماسید.همونجوروایسادم.دهنم بازمونده بود.

 

نگهبان گفت خانم منتظرکسی هستین بیاددنبالتون؟

 

گفتم ها؟نه اقاخداحافظ.به دوازمدرسه بیرون اومدم

 

ورفتم توکوچه بغلی.ولوشدم روزمین.خودش بود.

 

کاظم بود.تمام تنم داشت میلرزید.احساس تعادل

 

نداشتم حس میکردم همه چی داره میچرخه.

 

جناب اقای سیدکاظم شریفی!تابلوی طلایی رنگ

 

اتاقش اومدجلوچشمم.مدریت!مدیرکانون میثاق بود.

 

اون روزرفته بودم کانون تابلوی کیمیارو واسه نمایشگاه

 

بهش بدم.عصربود.ساعت تعطیلی کانون ولی کاظم

 

وقت وبی وقت اونجابودوکاراشومیکرد.هه!خیلی راحت

 

بهم تجاوزکردبدون هیچ مانعی!کثافت.پالتوسیاه پشمی

 

که تنش بودتونورافتاب چشم من یکی روکه کورمیکرد.

 

قدش متوسط روبه کوتاه بودباچشمایی قهوه ای

 

روشن وکشیده مژه هایی بلند وته ریش.عینکش

 

هم یه گوشش شکسته بود.بیشرف زن داشت

 

و ای دادای بیدادکه ستایش من عاشقت شدم

 

ومن بدون تونمیتونم وهرکاری بگی برات میکنم

 

فقط باهام بمون و وقتی دیدهرکاری میکنه میگم

 

نه سربزنگاه منوگرفت وکارخودشوکرد!

 

 

*ازنظرخودم که این قسمت روخیلی بدنوشتم.

 

نظرشماچیه؟

 

*همون طورکه متوجه شدین این قسمت کلابااون دوتا

 

قسمت قبلی فرق داشت.ازم خواسته بودن که داستان

 

روبه صورت محاوره ای واززبان اول شخص بنویسم.منم

 

اینکاروکردم ولی چون ستایش روبااون جوری نوشتن عادت

 

کرده بودم فک کنم خیلی بدنوشتمش.

 

*قابل توجه اونایی که داستان روبه خودشون میگیرن:

 

این داستان تلفیقی اززندگی خودم ویکی ازدوستامه

 

که باتخیلی که بعضی جاهاش اضاف کردم میتونم

 

به صراحت بگم که ستایش وجودخارجی نداره.

+ نوشته شده در چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:, ساعت 14:9 توسط dina |


طلوع

نظرتون درباره این عکساچیه؟؟؟

 

ببخشید که کیفیت ندارن

 

Image Hosted by Free Photo Hosting at http://www.iranxm.com/

Image Hosted by Free Photo Hosting at http://www.iranxm.com/ 

Image Hosted by Free Photo Hosting at http://www.iranxm.com/

 

اینامال پنج شنبه19بهمن موقع طلوع افتابه.

 

منکه تاحالاهمچین صحنه ای روباچشم خودم

 

ندیده بودم

+ نوشته شده در یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:, ساعت 15:4 توسط dina |


خداکنه

 

 

خداکنه هیچوقت " هست " های کسی نشه " بود " ...

+ نوشته شده در شنبه 28 بهمن 1391برچسب:, ساعت 14:28 توسط dina |


کدومش؟؟

ادامه مطلب روحتما ببینید


به نظرشماکدوم ازهمه قشنگ تره؟؟؟؟؟


ادامه مطلب
+ نوشته شده در پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:, ساعت 18:35 توسط dina |


for every lovers

امیدوارم زمستونی گرم روباعشقتون

 

تجربه کنید.ولنتاین همگی مبارک

 

+ نوشته شده در چهار شنبه 25 بهمن 1391برچسب:, ساعت 14:24 توسط dina |


ستایش2

بازهم تقه ای دیگرولی اینباربلندترازقبل.

 

دیگرارام نبود.زیرلب هرچه فهش به یادداشت

 

نثارپدرش کرد.حالش بهم میخوردازکسانی مثل

 

پدرش که وقتی حرمت بزرگتری وپدربودنش

 

رانگه میداشتی ودربرابرتحقیرهاوکارهایش

 

هیچ نمیگفتی احساس غرورمیکردندوباربعد

 

بیشترشورش رادرمی اوردند.روزقبل رااز6

 

صبح تا9شب درس خوانده بود و وقتی خسته

 

برگشته بودچادرش راروی مبل جاگذاشته بود.

 

روزبعدرابازاز6صبح تاالله اکبر ظهرمشغول

 

کارهای منزل وجاروکردن وغذاپختن وجمع

 

کردن خریدهای پدربود.حال پدرش چادر

 

سیاهش راتوی کوچه پرت کرده بود.چقداز

 

خودش بدش امد.کاش اوپدرش نبود.کاش

 

بی ادبی رایادگرفته بودتاازته دلش کشیده ای

 

نثارش میکردوتف می انداخت توی صورتش.

 

حالش بهم میخوردازواژه ی مرد!ازپدرش که

 

مردانگی اش درهمین کارهایش خلاصه میشد.

 

چقدرپدرش درنظرش حقیرامد!ایاواقعاهمه ی

 

مردهااینگونه اندیافقط پدراوست که عقده دارد؟

 

یک ان انگاربرق به تنش وصل کرده باشندتکان

 

خورد.نکندوحیدهم اینگونه باشد!ولی نه.

 

وحیدتنهامردی بودکه میشناخت.مرد

 

16ساله ای که اورامیپرستید!وحیدمغرور

 

ولجبازبودولی تصورش راهم نمیتوانست

 

بکندکه به کسی ان هم ستایش زوربگوید.

 

نه!حداقل مناکه اورامیشناخت.بچه ترکه

 

بودندمناهمیشه ازپسردایی نورچشمی اش

 

وحیدمیگفت.که چقدرخوب واست وچقدراقا

 

وباشعوراست.حتی همین چندروزپیش که

 

به مناگفته بوددلش برای وحیدتنگ شده

 

اوشروع کرده بودازوحیدگفتن.واینکه

 

دیگرحتی موقع سلام کردن هم به اودست

 

نمیدهد.وفقط سری به نشانه تاکید.وستایش

 

باتصورچهره وحیدواینکه واقعاحرفش برای

 

اومهم بوده دردلش هی قنداب کرده بود

 

وبالبانی گشوده ازلبخنداشک درچشمانش

 

حلقه زده بود.باخودش اندیشید:کاش وحید

 

16سال نداشت.کاش ازاوبزرگتربودوهمین

 

حالادستش رامیگرفت وباخودش میبردبه

 

بهشتش.واقعاسخت بودتحمل حداقل

 

6-7سال دیگران هم بدون وحید.بی

 

اختیاردوصحنه همتای هم ودرعین حال

 

زمین تااسمان متفاوت درذهنش جان

 

گرفت.زمانی که وحیداوراباعشق میان

 

بازوانش کشیده بودولحظه ای که ان

 

مردک بیشرف اورابه تن نجسش چسبانده

 

بود.بازاشکش جاری شد.ارزوکردهرچه

 

زودتراشک هایش برای همیشه خشک شود!

 

 

بهترازقبلی بودیابدتر؟اگه اشکالی داشت بگیدلطفا

 

 

+ نوشته شده در شنبه 21 بهمن 1391برچسب:, ساعت 13:49 توسط dina |


plz

اگه میشه لطفایه سایت بهم معرفی کنین

 

که عکس روبشه توسایزکوچیک اپلودکرد.

 

چندتاعکس باموبایل دارم میخوام بزارم وبم

 

سایزش خیلی بزرگه

+ نوشته شده در جمعه 20 بهمن 1391برچسب:, ساعت 17:53 توسط dina |


ستایش1

تق!صدای دراتاقش بود.دلش میخواست درراانقدرمحکم

 

بکوبدکه پرده گوش پدرش پاره شود.

 

ولی ارام دررابست.این ازان وقت هایی بودکه

 

دیگرظرفیتش پرمیشد.دیگرجایی برای عصبانیت

 

نداشت.وعجیب ساکت میشد!دلش میخواست گریه

 

کندولی باکدام اشک؟!کنج تختش مینشست و

 

زانوانش رابغل میگرفت وباچشمانی غرق

 

نفرت به ناکجاابادخیره میشد.فکرمیکردو

 

فکرمیکردوفکر!مگربه کجای دنیابرمی خورد

 

اگراونیزپسربود؟که برادر8ساله اش به

 

اوکه16سال داشت نگویدمگرمن دخترشده ام؟

 

کورمیشوی دندت نرم سفره ام راجمع میکنی

 

لباس هایم راهم جمع میکنی وتاکرده میگذاری

 

توکمد.یاوقتی باکفش امدروی قالی جای اینکه

 

نیشش رابازکندوبگویدگمشوبیاقالی راتمیزکن

 

کشیده ی تری پس گردنش بخوابانی که هی

 

ردشودحظ کنی ازضربدستت.اصلانه.پسربودن

 

رامیخواست چکار؟انهمه پسر راخداخلق کرد.

 

چه گلی به سرمردم زدندکه اوبزند؟مگرهمین

 

برادروپدرش ازهمان جنس نبودند که ازشان

 

متنفربود؟دیگرخیالبافی رامیخواست چکار؟

 

اسمان میرفت وزمین می امداویک دختربود.

 

ازروی تخت پایین امد.دستانش رامشت کرد.

 

ازفکری که درسرش میگذشت لبخندی برلبانش

 

نشست.دفترش رابازکردونوشت:

ستایش راخواهم کشت.

قلبش راخودم ازسینه اش بیرون میکشم.

ستایش ازقلبش هیچ خیری ندید.

بدون قلبش زنده تراست!

 

 

نظرتون روحتمابگید.اگه اشکالی داشت یاهرچیزدیگه

 

بی خبرم نزارین.اگرم خواستیدبگیدبقیش روبنویسم.

 

البته هنوزمعلوم نیس بقیش چیه چون بهش فک نکردم


ادامه مطلب
+ نوشته شده در یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, ساعت 17:55 توسط dina |


مردم

بعضیا کلاخود درگیری مزمن دارن!توبهشون سلام کنی یه

 

لبخندبزنی جدوابادتوبه فهش میده که توبه من توهین کردی.یه

 

تختشون که خدادادی کم هست حالاماهم بیایم طرفداری کنیم

 

یاروکلاتوفازهنگه که چطوشدداره بالبخندسلام میکنه؟!

 

بگیرکه اینم داره به من توهین میکنه و د برو که رفتیم

 

توفهش!پناه برخدا!مردم هم چمیدونن میگن خب لابد یاروداره

 

راس میگه!

+ نوشته شده در شنبه 14 بهمن 1391برچسب:, ساعت 19:7 توسط dina |


قالب

قالبم چطوره؟؟؟؟؟؟؟

راستی باچه فونتی بنویسم که قاطی نشه؟؟؟؟؟؟؟؟

+ نوشته شده در جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, ساعت 18:41 توسط dina |


زهرا

سلام زهراجان.خوبی عزیزم؟نمیدونم میای وبم که اینجاروببینی یانه ولی به هرحال من کلی خوشحالم.الان15وخورده ای بعدازظهرروزسه شنبس وداره نم نم بارون میاد.توخونه تنهام.مامانم وداداشم رفتن بوشهروبابامم سرکاره.اول قصدم بودکه ازچهارشنبه دست به کارشم ولی دیدم شایدفرداخونه شلوغ باشه ونشه بشینم پای کامپیوتر.اگرم بابام یامامانم ببینن هی غرمیزنن سرم که داری چیکارمیکنی وبایدبراشون توضیح بدم.اون وقت اگه تااخرسالم یه نمره بدبیارم میگن ازبس پای کامپیوترمیشینی.میدونم درحدتونیست وارزشت خیلی بیشترازایناس.کاش پیشت بودم وبرات یه تولدحسابی میگرفتم ولی نشد.کادوت رومیزارم واسه هروقت که دیدمت.امیدوارم16سالگی مبارکی روداشته باشی.برات ارزوی بهترین هارودارم.میبوسمت ازراه دور

 

+ نوشته شده در سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:, ساعت 15:17 توسط dina |


نمایشنامه

 

نوشتن نمایشنامه وکارگردانیش واسه دهه فجرافتاده به عهده من.اگه توذهنتون یه موضوع خوب دارین لطفابهم بگین.توموضوعش موندم خواهش میکنم کمکم کنین.راستی یه سری حرف هم زدم چون دیدم زیاده فک کردم بزارم ادامه مطلب بهتره


ادامه مطلب
+ نوشته شده در پنج شنبه 5 بهمن 1391برچسب:, ساعت 15:0 توسط dina |


تولده

 

امروز9ربیع الاول تولدمریم جونمه همگی بگین مبارکش باشههههه

مریم جان بهترین هاروبرات ارزومیکنم عزیزم انشالله100سالگیتوخودم برات جشن بگیرم

 

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com     تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com     تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com     تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com     تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com    

+ نوشته شده در دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:, ساعت 15:40 توسط dina |


الهی

الهی!نه من انم که ز فیض نگهت بپوشم

نه توانی که گداراننوازی به نگاهی

دراگربازنگردد نروم بازبه جایی

پشت دیوارنشینم چوگدابرسرراهی

کس به غیرازتونخواهم،چه بخواهی چه نخواهی

بازکن درکه جزاین خانه مرانیست پناهی

+ نوشته شده در یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:, ساعت 16:4 توسط dina |


بهونه

 

 

وقتی دلم بهونه بودنت رومیگیره


باشنیدن هرصدایی اشکم درمیاد


چه برسه توصدام کنی


دلم بهونه میگیره تواغوشت گم بشم


ومن باچشمای خیس خودخواهانه ارزومیکنم


همیشه داشتن روح وجسمتو

 

 

منبع:http://ghaza1eh.mihanblog.com/

 

 

 

 

+ نوشته شده در شنبه 30 دی 1391برچسب:, ساعت 13:56 توسط dina |


مراببر

 

گروه اینترنتی مرداب | www.mordab-group.ir

 

دستم رابگیر...ببربه دوردست هایی که دردسترس هیچ دستی نباشم...!

+ نوشته شده در پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:, ساعت 12:35 توسط dina |


دلم

 

دلم عشق میخواهد!عشقی جاودان!عشقی بی پایان!عشقی فارغ ازگریه شبانه،بدون هرلحظه تکه تکه شدن دلم وهی بندزدن تکه هایش به هم!دلم اغوش می خواهد!اغوشی گرم واستوارکه مراازگرمای اتش بی نیازسازد!یکی رامیخواهدکه نترساندش!نلرزاندش!کاش میشدفارغ ازهمه ی ترس ها،همه ی مردمان سنگ دل وبی منطق دراغوش اودرژرفای چشمانی روشن به رنگ اسمان عاشقانه هاسرود!دستم سرداست!سردسرد!یخ کرده!حرکت نمیکند!می دانم چه مرگش شده!دستان اوراازمن تمنامی کند!راست می گوید!اخرخودم دیده ام که چقدرمردانه اند!چقدرگرم اند!اصلاشایددردستانش شراب راخفاداده!باوجوداوشراب میخواهم چکار!؟من شراب نابم رایافته ام!کاش ازارم ندهد!کاش بزرگ شود!مردشود!می ترسم بگویم هنوزهم دوستش دارم وبازهم مردنشده باشد!می ترسم!ازاومی ترسم!ازبچگی اش میترسم!کاش زودتربزرگ شود!کاش یکی پیداشودومعنی *ما*رابفهمد!کاش راحتمان گذارند!کاش...!

چیطوربود؟؟؟؟؟؟؟

+ نوشته شده در سه شنبه 26 دی 1391برچسب:, ساعت 14:59 توسط dina |


اسیری

 

متن اهنگ اسیری ازشهرام شکوهی روگذاشتم خیلی دوسش دارم امیدوارم خوشتون بیادقبلابه یکی قولشوداده بودم یادم رفته بودبزارم.توادامه مطلب بخونینش دانلودشم خواستین کنین ضرر نداره


ادامه مطلب
+ نوشته شده در دو شنبه 25 دی 1391برچسب:, ساعت 15:45 توسط dina |


فرشته

تا حالا دقت کردین بعضی وقتا تو آینه به خودتون نگاه میکنین

میبینین چقد خوشگلین،بعد با گوشی که از خودتون عکس میگیرین

میبینید شبیه (...) شدین 

+ نوشته شده در یک شنبه 24 دی 1391برچسب:, ساعت 17:10 توسط dina |


دست خط وشخصیت!

 

رابطه دست خط شماباشخصیتتون!

تاحدودیش که واسه من درست بود.دیگه شمارونمیدونم.میتونین توادامه مطلب بخونین نظرم فراموشتون نشه


ادامه مطلب
+ نوشته شده در شنبه 23 دی 1391برچسب:, ساعت 16:20 توسط dina |


محمد(ص)

 

این روزهامیان ومیرن.شایددلمون بگیره گریه کنیم لباس مشکی بپوشیم ولی خدایی چقدایشون روشناختیم؟کاش یه ذره فکریه ذره تامل!

رحلت پیامبر اعظم، معراج وصال اوست با حضرت دوست. رحلت جانسوزش را به عاشقان رسالتش تسلیت می گویم.

الهم صل علی محمدوال محمدوعجل فرجهم

+ نوشته شده در جمعه 22 دی 1391برچسب:, ساعت 15:56 توسط dina |


غزل خدا

16 عکس های عاشقانه در زیر باران

چه شبی است!

چه لحظه‌های سبک و مهربان و لطیفی،

گویی در زیر باران نرم فرشتگان نشسته‌ام.

می‌بارد و می‌بارد و هر لحظه بیش‌تر نیرو می‌گیرد.

 

هر قطره‌اش فرشته‌ای است که از آسمان بر سرم فرود می‌آید.

چه می‌دانم؟

خداست که دارد یک ریز، غزل می‌سراید؛

غزل‌های عاشقانه‌ی مهربان و پر از نوازش.

هر قطره‌ی این باران،

کلمه‌ای از آن سرودهاست.

دکتر شریعتی


شاهکارهای دودی

خلق شاهکارهای هنری بادود

حتمابقیش روتوادامه مطلب ببینید

حتماحتمانظربدین نظرفراموش نشه ها


ادامه مطلب
+ نوشته شده در سه شنبه 19 دی 1391برچسب:شاهکارهای دودی,خلاقیت بادود,عکس بادود,عکس دودی,عکس زیبا,عطرباران, ساعت 9:54 توسط dina |


مرگ من

مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبارآلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور

 

بقیش توادامه مطلب.شعرقشنگیه دلم سبک شدخوندمش


ادامه مطلب
+ نوشته شده در دو شنبه 18 دی 1391برچسب:مرگ من,فروغ فرحزاد,مرگ,شعرمرگ,شعرغمگین,شعر,عطرباران, ساعت 14:12 توسط dina |


موج عاشق

 

 

دنبال من می‌گردی و حاصل ندارد
این موج عاشق کار با ساحل ندارد

باید ببندم کوله بار رفتنم را
مرغ مهاجر هیچ جا منزل ندارد

 

من خام بودم، داغ دوری پخته ام کرد
عمری که پایت سوختم قابل ندارد

من عاشقی کردم تو اما سرد گفتی:
از برف اگر آدم بسازی دل ندارد

باشد ولم کن باخودم تنها بمانم
دیوانه با دیوانه ها مشکل ندارد

شاید به سرگردانی ام دنیا بخندد
موجی که عاشق می‌شود ساحل ندارد

مهدی فرجی

 

+ نوشته شده در پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:موج عاشق,شعر,شعرعاشقانه,عکس طبیعت,عکس عشقی,love,ساحل,عشق دریایی,عکس زیبا,عکس عاشقانه,مهدی فرجی, ساعت 13:24 توسط dina |


بدک نبود

 

سلاااام.چطورین؟خوبین؟منکه عالی بودم توپ بودم بعضیاحالموخراب کردن.درکل هفته نه خوبی بودنه بد.شنبه زبان انگلیسی داشتیم که خوب دادم فقط یه سوال چرت داده بودکه همه توش موندن منم چپکی جواب دادم.2شنبه فیزیک بودکه کلاهمه افتضاح دادن یعنی تومدرسه به هرکی میگی فیزیک جیغ ودادش میره هوا.دست به دعام که تجدیدنشم.امروزم که4شنبس وامتحان زیست دادم الان.عالی بودکلی روحیه گرفتیم.هواهم عالی بودنم نم بارون میومدکلی دلمون شادشدفرداهم که عربی داریم.یه نصفه روزگذاشتن واسه عربی من موندم چیکارکنم اینواخه.معنی کلماتش وقوائدشوبلدمافقط تواعراب وتحلیل صرفی میمونم.گیج میکنم همش قاطی پاتی میشه.حتاجم به دعاهاتون دیگه.خودموواسه عزاگرفتن اماده کردم.فرداعربی شنبه ریاضی2شنبه هندسه!!!3شنبه و4شنبه که جغرافیاوادبیاته که هیچی ایناروحیه میده بازشنبه شیمی داریم خدابه دادم برسه!!!!!دیشب به زورخواب رفتم.حالم ازتختم واتاقم به هم میخوره دیگه.دیروز10ساعت پای زیست بودم مغزم داش منفجرمیشددیگه داشت عوقم میگرف10ساعت تواتاقم روتختم سرم توزیست.شب هرکاری میکردم نمیتونستم برم توش بخوابم.گرمم بودرفتم وسط حیاط خوابیدم مامانم هرچی گف پاشودخترمریض میشی گفتم نمیخوام برواتاق منوخرابش کن نمیتونم برم توش.اخرش به زور رفتم خوابیدم تاصبح انقدخواب بددیدم که صبح مامانم گف پاشودخترداری خواب بدمیبینی هی گریه میکنی.من روانی نشم خوبه!نمیدونم من اینجورم ونمره دل خوش کنی نمیگیرم دیگه اونایی که نمره هاشون خوبه چیکارمیکنن.من تواینش موندم.ولی ازاینابگذریم خدایاشکرت که بارون میاد

+ نوشته شده در چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:, ساعت 10:20 توسط dina |


ادم برفی


کاشکی آدم برفی بودم

اونوقت....

دل نداشتم و با خیال راحت زندگی می کردم بی مهر بی کینه بی عشق و

بی هزار تا واژه ی قشنگ دیگه

عقل نداشتم و می فهمیدم دنیای دیوونه های همیشه عاقل چه رنگیه

دماغم از جنس هویج بود نارنجیه نارنجی و هیچ وقت وقتی گریه می

کردم قرمزیش راز چشمام رو لو نمی داد

چشمام دو تا دکمه بود شایدم دو تا هسته ی آلبالو خشک دو تا بچه ی

شیطون اونوقت دیگه عینک نداشتم وای نمی دونید زندگی رو بی عینک

دیدن چه لذتی داره هم خوبیهاش قشنگتره و هم زشتیهاش سیاهتر

سفید بودم سفید سفید رنگ مقدس ترین واژه ی خدا رنگ صداقت

اونوقت هم دماغ هویجیم بیشتر خودش و نشون می داد هم شال گردنی

که هنوز عطر دستهای مادر بزرگ رو داشت

لباس نداشتم این همه لباس ریا و خودبینی و غرور از تنم دراومده بود

و من فقط لباس پاکی رو تنم کرده بودم نه مارک لباسم برام شخصیت

می آورد و نه رنگین بودنش از بقیه جدام می کرد

گوش نداشتم تا بدی ها رو بشنوم و زبون نداشتم تا باهاش دل بسوزونم

و فریاد بکشم

آدمها با مهربونی نگام می کردن چون یه بازیچه ی قشنگ بودم که یا

بچه ها توی شادترین لحظه ی زندگیشون من رو متولد کرده بودن یا یه

پدر مهربون بالاخره از سیاهی دود و دم این روزگار جدا شده بود و با

دستهای خستش من رو ساخته بود تا خنده مهمون لبهای دختر یا پسر

کوچولوش بشه

و اینکه.....

مرگ قشنگی داشتم خورشید با عشق به من می تابید و من قطره قطره

قطره با زندگی وداع می کردم و مطمئن بودم بعد از مرگم روزمرگی

آدها شروع می شه و چه خوب که تجربه ی حیاتم روزهای خوش آدمه

بود نه تکرار هر روزشون

اما خدایا شکرت که آدمم چون آدم برفی ها دستی ندارند که حرفاشون

رو وقتی که تنهایی بهشون فشار می یاره یواش روی یه ورق سفید داد

بزنن

مطلب ارسالی ازSADEGH

+ نوشته شده در یک شنبه 3 دی 1391برچسب:ادم برفی,متن زیبا,زمستان,کاش ادم برفی بودم,عکس ادم برفی, ساعت 19:7 توسط dina |


دلم گرم است

 

ای دریای وسیع

ای کوه بلند

من ایستاده ام

ابی ترازدریا

قائم ترازکوه

مراببینید

من گمشده ام رایافته ام

حس کرده ام

من خدایم رادارم

نه از زوزه ی گرگ میهراسم

نه ازغرش شیر

چشم هایم راشسته ام

جوردیگردیده ام

من کودک نوپای دلم راتاعرش میبرم

اری سهراب

تاشقایق هست زندگی میکنم

اخوان مراببین دیگرسردنیست

گرم شده ام

این روزها

هوای دلم رابس جوانمردانه گرم کرده است...

 

چطوربود؟؟؟؟؟؟؟

 

+ نوشته شده در یک شنبه 3 دی 1391برچسب:دلم گرم است,شعر,شعرعاشقانه,شعرامیدواری,عکس زیبا,عطرباران, ساعت 13:4 توسط dina |


سلام یلداجون

بوی خدا

 

سلاااااااااااام خوبین همگی؟؟؟؟چقد دلم براتون تنگ شده بودا.ببخشید دیر دیرمیام اخه سرم شلوغه.امتحاناهم که شروع شده واویلاوحشتناکه هیچی وقت ندادن بهمون.واسه هرکدوم فقط یه نصفه روز!امتحان اولی رودادم.یه اتفاق وحشتناک افتاده بودکلی درگیرشدم نتونستم خوب بخونم.درحد17یا18فک کنم بگیرم.خودم که راضی نبودم انشاالله که بقیشوخوب بدم.فرداهم دین وزندگی دارم.کلی محتاج دعام.راستی یلداتون مبارک!!!!!!!!شب یلداتولددبیر ریاضیمونه میخوایم بریم خونشون!شوخی کردم باباراستش کلاس2تجربی روکه دوتاکردن شعبه الف روهمه شهریاتشکیل میدن شعبه ب روهمه خوابگاهین که منم خودم رفتم توشعبه ب اخه انقداین بچه های الف لوس وافاده ای هستن که واقعاواسه یکی مثه من که اعصابم دست خودم نیس غیرقابل تحمله.من متنفرم ازجیغ زدن.یه بارکه1کلاس بودیم یکیشون جیغ زدپاشدم یکی خوابوندم توگوشش.اصلادست خودم نیس.خلاصه ازبحث خارج شدیم .اینکه دبیر ریاضی مابااون کلاس الف فرق داره وخوابگاهی ها هم اجازه خروج ندارن پس منم که تنهانمیتونم برم!خب دیگه چی میخواستم بگم؟؟؟؟اهان این عکسم که اون بالاس ازوب ایمان برداشتم تادلش بسوزه.یلدای اونم مبارک.یلدای ایران مبارکککککککککککککککک

+ نوشته شده در چهار شنبه 29 آذر 1391برچسب:, ساعت 16:21 توسط dina |


بفهم

 

زن جوری عاشق میشه که حس میکنی هیچوقت ازپیشت نمیره...

ولی

وقتی که میشکنه جوری میره که حس میکنی هیچوقت عاشقت نبوده...

+ نوشته شده در جمعه 24 آذر 1391برچسب:بفهم,عشق,متن عاشقانه,متن زیبا,زن,عشق زن,شکست,شکست عشقی,عکس غمگین,عکس زن, ساعت 15:51 توسط dina |


 

بازم سلام به همه.خوبین؟خوشین؟

خب این هفته که دیگه بعداز2شنبه که اپ کردم خیلی اتفاق خاصی نیفتاد.شیمی روطبق معمول گندزدم.کلی خونده بودم برگه روکه دادن تمامش روفراموش کردم.جغرافیاهم که کامل گرفتم.امتحاناهم از2شنبه همین هفته شروع میشه.مدرسه نمیریم ولی هرروز1امتحان میدیم.دعاکنین حداقل ایناروخوب بدم.همین دیگه.شادباشین

+ نوشته شده در پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:, ساعت 12:13 توسط dina |


بریدم

 

خدااااااااااااااااااااا بس نیس؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟مگه من چیکارت کردم؟؟؟؟؟؟هان؟؟؟؟؟؟؟؟هرکاری گفتی کردم همه چیوکنارگذاشتم شدم بچه مثبت شدم خرخون پس ایناکجامیره؟؟؟؟؟؟؟؟چرامنوانقدزجرمیدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟بابامن نمیتونم کشش ندارم بلدنیستم باهاش کناربیام.دقیقادست گذاشتی رونقطه ضعف من؟؟؟؟؟؟؟خوشت میاد؟؟؟؟؟؟حال میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟عشق میکنی میبینی مثه سگ دارم جون میکنم؟؟؟؟؟چرابه هردری میزنم بستس؟؟؟؟چرابه هر راهی میرم بن بستش میکنی؟؟؟؟؟؟؟چرانشونم نمیدی راهش چیه؟؟؟چرانمیگی چیکارکنم؟؟؟؟من خودمونمیشناسم!چه بلایی سرم اوردی؟؟؟؟مگه من چیم کمترازبقیس که بایدبشم توسری خورچندتاکله پوک هیچی نفهم؟؟؟؟دیروزساعت2ازمدرسه اومدم ازساعت3تا10شب نشستم پای فیزیک خوندم.رفتم سرجلسه امتحان دادم همه فورمولاشودرست نوشتم عدداش رویه جوردیگه حساب کردم همین نمره هم نمره مستمره ازساعت12تاالان که ساعت2وخورده ایه یه ریزدارم گریه میکنم.امتحان شیمیه نشستم اینهمه خوندم رفتم سرجلسه انقدنوشتم انقدنوشتم نمیدونم کجاش اشتباه پیداکرده که تک گرفتم!!عربیه انقدخوندم که کلم داشت میپکیدفقط معنی درس اخری وتجزیه وترکیب نرسیدم بخونم میرم سرجلسه تامعنیاشوپاک ازدرس اخری اورده قواعدشم80درصدش تجزیه وترکیب بوده انقدفک کردم انقدفک کردم چندتاچیزیادم اومده نوشتم برگه اومده تاای دادبیدادحسابی اصلاهیچ نخونده بودم بهترم بود.چراانقدخدابامن لج داره؟؟؟؟؟چراهیشکی نیس منودرک کنه؟؟؟؟؟شیمی وعربی توکلاس40نفره میشینیم معدل نوزده وبستاجلومیشینن اونایی که فکشون ازکارنمیفته ردیف دوم میشینن حالاماهم بروته کلاس بشین.خانم که فقط انگارواسه همون ردیف اولیادرس میده که خودشون نخونده ملاهستن صداهم که به لطف دریف دوم به مااصلانمیرسه درنتیجه یادگیری که اصلافرت فقط میمونه خودت بری توخونه بخونی که اینم ازوضع من!!!فقط دعامیکنم یابمیرم یایه کاری کنه خداکه من تجدیدنشم!زیست دین وزندگی جغرافیاامادگی دفاعی ورزش ادبیات زبان فارسی وزبان انگلیسی20بقیش ریاضی هندسه فیزیک شیمی عربی0!هندسه که ازش متنفرم هرچی رومن اثبات میکنم خانم یه جوردیگه میچرخونتش خراب میشه.حداقل یه قاعده خاصی هم نداره که بشه حفظش کرد.شیمی وعربیم که گفتم وضعموفیزیکم که امروزاولین واخرین امتحان این ترم بودکه0میشم.ریاضیم فک نکنم خوب بشم اونم مثه بقیش که میرم مثلاهمشودرست میحلم اخرش میادتاهمش خرابه!فرداهم امتحان زیست وشیمی دارم قربون زیست برم کاش همش مثه زیست بودفقط موندم این فصل شیمی روچطوربخونم چون اصلانمیدونم حتی درباره چیه!!!!!توروخدااگه میتونین کمکم کنین

+ نوشته شده در دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:, ساعت 14:10 توسط dina |


تموم شد

 

دست همگی دردنکنه اجرهتون رواقاخودش بده.باهمکاری جمعی ازدوستان ازجمله باران جونم زهرای خودم فاطمه وبازم یه فاطمه دیگه وعاطفه و...دروهمسایه ی محترم یه دورقران روختم کردیم.دیگه هرکی نخوندکلی ضررکرد!

+ نوشته شده در پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:, ساعت 20:40 توسط dina |


نتیجش؟

عکس از رونیک درس خون .... ایشاله که این ترم رو خوب بشم

 

سلام بر بروبچه های گل

من اومدم باکلی تاخیر!البته تاخیرنبودااولاهر روزاپ میکردم الان درس خون شدم هفته ای1بار که اونم قراربود4شنبه هاباشه.باعرض پوزش دبروزدرس داشته بیدم ظهرهم که اومدم کلی نوشتم که اپ کنم دیدم ای دادبی داد شارژ نتم فرتیده کارت اعتباری بابای گرامی هم تارعنکبوت توش بسته!دیگه منم کامپیوترمبارک روخاموش کردم وباچسب رازی چسبیدم به درس.عصری زنگ زدم کلی ننه من غریبم بازی دراوردم وصغری کبری چیدم که باباکارتت خالیه یابروپرش کن یابرواین کافی نته شارژکن نتموکه گف بابامن الان جام خوب نیس خداحافظ!منم کپ کردم رفتم پای تی وی!بعدشب اومدگف باباپول میخواستی؟گفتم اره.گف مگه خودت نداری؟گف خودم که دارم کارت شمانداره که نتموبشارژم.گف اهان خب کارت من کوش؟کلی هم دنبال کارت گشت واخرمعلوم شدپیش خودشه.خلاصه که رف کارتوپولی کردکه دختربابا بره نت صفاکنه!الانم که درخدمت شمام استرس دارم که ریاضی شنبه امتحان دارم ونخوندم.هیچی دیگه این هفته کلااتفاق خاصی نیفتادامتحاناروهم که به خاطرجناب مبارک ازمون پیشرفت تحصیلی لغویدن.اهان تایادم نرفته بگم امشب ماثواب داریم مفتکی!هرکی پایس خبرم کنه.ختم ران داریم گفتم بخیل بازی درنیارم شماهم یه حالی بکنین.دیگه فقط سریع خبرم بدین حالابه ماماناتون بگین اگه میخونن به دوستاتون به هرکی میخواین بگین فقط تاعصری خبربدیناوگرنه یکی دیگه میبرتش!

قربان شما.هوارتادوستون دارم فقط اگه به قول انیتاجونم نقش هویج روایفانکنین وکامنت بزارین خیلی دیگه عاشقتون میشم.دس گلتون طلا فعلاچیزی یادم نیس بگم مواظب خودتون ودلاتون باشین تابعد یاحق

+ نوشته شده در پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:, ساعت 10:25 توسط dina |


زندگی جدید

 

سلام

خوندم ولی بازم کم خوندم.جمعه نبایدمیرفتم بیرون.اونجوری میتونستم2دور روکتابام کنم واسه پیشرفتمم بخونم با بابامم دعوام نشه!اخه ازبس پارسال اذیتشون کردم روم نشدبگم نمیام.بابام که همش سرکاره مامانمم همینطورخودمم که همش یاکامپیوتریاگوشیم یادرس.دیگه میمونه همین جمعه که باعموم اینابریم بیرون اونم پارسال همش من میگفتم نمیام اوناهم به خاطرمن نمیرفتن.گفتم کتابموببرم همونجامیرم گوشه ای میخونم.رفتیم اونجایه امامزاده داره باخواهرای زن عموم رفتیم داخل نمازبخونیم دیدم یه دختره نشسته رفتم به مریم(خواهرکوچیکه زن عموم)گفتم مری نمیدونم این دختره کیه کتابش رونگاه کن مال دوم تجربیه(اخه شهرماکوچیکه بچه های همه مدرسه هاروتوسنای خودمون تقریبامیشناسیم)رفتم چادروردارم یهوسرشوبالاکرد دیدم اینکه دوست خودمه!البته بابام گفته بودباهاش نگرداخه باباش معتاده ودزده ودخترعموش دراون حدمنکراتی داشته الان بچش پرورشگاهه(شرمنده خودتون بگیرن).خلاصه گفتم این چیه گف هیچی فیزیک داریم دارم تمرینارومینویسم گفتم وای منم شنبه امتحان زیست فصل2دارم ادبیاتم7تادرس امتحانه دین وزندگیم2درس سواله ریاضیم مسئله دارم گف خب بروبیارهمینجابخونیم کسی هم مزاحم نمیشه گفتم نمیدونم اخه میترسیدم بابام بیاد داخل وببینه.نمازموخوندم هرچی نگاه کردم سایه ای پیدانکردم که برم زیرش درس بخونم مجبورشدم رفتم توامامزاده نشستم ودرساموخوندم دیگه مغزم نمیکشید داشتم منفجرمیشدم گف میای بریم همین اطراف بگردیم؟گفتم نه حالشوندارم میخوام برم پیش مریم ونرجس(خواهربزرگترش)هی ازاون اسراازمن انکاردیگه اخرسرگف خب پاشوبریمwcگفتم باشه وپاشدیم رفتیم بعدکه اومدبیرون گف مرگ من اذیت نکن بیابریم بگردیم گفتم خب توهمینجاباش من برم مریم ونرجس روهم صداکنم بیان وباهم رفتیم کلی حرفیدیدم وخندیدیم وچندکیلومتری پیاده روی کردیم که بابام زنگ زدگف کجایی؟گفتم من ازچشمه ردکردم زیردرختابامریم ونرجسیم.گف فلانی(دوستم)هم پیشته؟رنگم پریدقلبم تاپ تاپ میزد.گفتم اره چطور؟گف بهش بگوبیادمیخوان برن.ازترس داشتم میمردم خلاصه راه افتادیم وبرگشتیم انقد دعاخوندم که بابام چیزی نگه.گذشت تارسیدیم خونه لباس عوض نکرده نشست رومبل وصدام کردرفتم پیشش گف مگه من نگفتم دیگه بااین دختره نگرد؟گفتم بابامگه من باهاش گشتم؟میخوای بروازبچه هاسوال کن پارسال من واون هیچوق بدون هم دیده نمیشدیم ولی امسال شایداتفاقی توصف صبحگاه کنارهم خوریم وسلامی کنیم.من رفتم درسموبخونم اونم اونجابودمیخواستیم بریم بگردیم اونم گف منم میخوام باهاتون بیام منکه نمیتونم بگم نیا.گف توچراحرف منوگوش نمیکنی پارسال بااون وضع درست میخواستم بلایی سرت بیارم چرابااین میگردی مامانش اومده به من میگه دخترت دخترمنونمیدونم کجابرده میخواستم یه چی بهش بگماگفتم زشته چش توچش میشیم و....انقد دعواکردکه اخرمنم زدم زیرگریه وروزم نحس شد.

اون ازدیروزاونم ازامروز!ادبیات وزیستم وخوب دادم ولی هندسه روبه شدت گندزده بودم بدترازعربی!واقعامن هنگ میکنم همه سوالاشوجواب میدم درستم جواب میدم شادوشنگول میام بیرون برگه که میادمیبینم همش خرابه!فرداهم که روزقتل عام کلاس دوم تجربی ب!اخه مااولای سال که40نفربودیم هیچی ازکلاس نفهمیدیم بعدشم که دوکلاس شدیم فک کنم3هفتس که معلم داریم ازهمون موقع هم تنهاکلاسی هستیم که تومدرسه کل هفته رو8ساعته هستیم ویا4تایا3تاامتحان داریم که ازبس وقت نمیشه ومعلمم نداشتیم همشوگندمیزنیم فقط3تا شاگرداول داریم که اوناهم فقط یکیش مخ داره اون 2تافقط حفظ میکنن.

اهان راستی یادم رف یه برنامه ریختم که کل روز رومیخونم شبم که حالایاتلوزیون اگه نوشتنی نداشته باشم یاتاسرکوچمون خونه داییم.کامپیوترم فقط اخرهفته گوشیمم وقتی که میدرسم خاموش مگراینکه مشکل داشته باشم ازباران یاهلیایاایدابپرسم.اگه خدابخوادنمازموهمش بخونم خیلی خبه حالا چندروزیه انگارخوب شده همشوخوندم قضانشده.

الان که ازمدرسه اومدم داداشم(8سالشه)بادوچرخه خورده زمین بینیش شکسته لبش پاره شده دندوناش شکسته لثشم رفته.بیمارستان شهرخودمون نتونستن براش کاری کنن منتقلش کردن بوشهرمتخصص براش چاره کنه. وقتی صورتشودیدم مستقیم رفتم بیرون فقط اسیدمعده بالااوردم دل خالی.دعاش کنین

قراره ادرس وب تغییرکنه هرکی خواست میتونه ادرس ایمیلش روتونظرات خصوصی برام بفرسته تاادرس روبدش اخه قراره خصوصی تربنویسم هم دل خودم خالی شه هم واسه اونایی که درباره زندگی من کنجکاوشدن هم میتونین تفریحواری فک کنین رمانه.

+ نوشته شده در شنبه 11 آذر 1391برچسب:, ساعت 15:10 توسط dina |


انگاری نتونستم

http://troth.blogfa.com/

 

سلام.خوبین؟زندگی بروفق مراده؟مال من که نیس!امتحان عربی روگندزدم!کلاباعربی مشکل دارم.دیروزانقدخوندم همشوبلدبودم چندتاسوال هم حل کردم بلدبودم ولی امتحان واقعاگندزدم گف بگو ولیت بیادمدرسه!حالاچه خاکی توسرم کنم؟!فک کردم حداقلش کم کمش 7رواز10بگیرم ولی خب واقعاگندزدم به هرچی عربی بود.روم نمیشه توچش معلممون نگاه کنم.وای اگه مامانم بفهمه پوستمومیکنه!ازبس هی گف بیابروکلاس من گفتم همشوبلدم نمیخوام.اخه مگه زوره؟؟بابامن اصلاتعهدمیدم هیچکدوم ازدرساموکمتراز18نشم این عربی رو حذفش کنن.حالابعدشم امتحان جغرافیاداشتیم همشو3سوته نوشتم باروحیه برگشتم خونه ولی جغرافیاواسه چیه وقتی عربیم کم شه.جغرافیاکه همچین ضریبی نداره.کاش یه ذره به استعدادهای ادم نگاه میکردن بعدبهش درس میدادن.وای شمابگین من چیکارکنم؟؟؟؟؟؟؟؟

+ نوشته شده در چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:, ساعت 13:56 توسط dina |