ستایش3

عطرباران

فرقی نمی کند گودال اب باشی یادریایی بی کران...مهم این است که اسمان رادرخودنشان دهی

ستایش3

بالاخره زنگ خونه خورد.بچه هاهمه رفتن بیرون.

 

سریع کتاباموجمع کردم ورفتم بیرون.صبح که اومده

 

بودم انگارنگهبان نبودش.لبخندی زدم وگفتم سلام

 

اقاخسته نباشی.لبخندی زدوگفت سلام اقاشماهم

 

خسته نباشی.درحیاط روبازکرد.کوچه پیداشد.یهو

 

لبخندرولبم ماسید.همونجوروایسادم.دهنم بازمونده بود.

 

نگهبان گفت خانم منتظرکسی هستین بیاددنبالتون؟

 

گفتم ها؟نه اقاخداحافظ.به دوازمدرسه بیرون اومدم

 

ورفتم توکوچه بغلی.ولوشدم روزمین.خودش بود.

 

کاظم بود.تمام تنم داشت میلرزید.احساس تعادل

 

نداشتم حس میکردم همه چی داره میچرخه.

 

جناب اقای سیدکاظم شریفی!تابلوی طلایی رنگ

 

اتاقش اومدجلوچشمم.مدریت!مدیرکانون میثاق بود.

 

اون روزرفته بودم کانون تابلوی کیمیارو واسه نمایشگاه

 

بهش بدم.عصربود.ساعت تعطیلی کانون ولی کاظم

 

وقت وبی وقت اونجابودوکاراشومیکرد.هه!خیلی راحت

 

بهم تجاوزکردبدون هیچ مانعی!کثافت.پالتوسیاه پشمی

 

که تنش بودتونورافتاب چشم من یکی روکه کورمیکرد.

 

قدش متوسط روبه کوتاه بودباچشمایی قهوه ای

 

روشن وکشیده مژه هایی بلند وته ریش.عینکش

 

هم یه گوشش شکسته بود.بیشرف زن داشت

 

و ای دادای بیدادکه ستایش من عاشقت شدم

 

ومن بدون تونمیتونم وهرکاری بگی برات میکنم

 

فقط باهام بمون و وقتی دیدهرکاری میکنه میگم

 

نه سربزنگاه منوگرفت وکارخودشوکرد!

 

 

*ازنظرخودم که این قسمت روخیلی بدنوشتم.

 

نظرشماچیه؟

 

*همون طورکه متوجه شدین این قسمت کلابااون دوتا

 

قسمت قبلی فرق داشت.ازم خواسته بودن که داستان

 

روبه صورت محاوره ای واززبان اول شخص بنویسم.منم

 

اینکاروکردم ولی چون ستایش روبااون جوری نوشتن عادت

 

کرده بودم فک کنم خیلی بدنوشتمش.

 

*قابل توجه اونایی که داستان روبه خودشون میگیرن:

 

این داستان تلفیقی اززندگی خودم ویکی ازدوستامه

 

که باتخیلی که بعضی جاهاش اضاف کردم میتونم

 

به صراحت بگم که ستایش وجودخارجی نداره.



نظرات شما عزیزان:

shakila96
ساعت18:29---5 اسفند 1391
b nazaram to in ghesmat taze dare rango boye dastan migire



etefaghan az ghabliya behtar tar bot



montazeram zode zod.....پاسخ:ممنون عزیزم لطف داری.4هم گذاشتم منتظرنباش شکیل جونم


•°´¯¤iman¤¸.•°
ساعت21:21---3 اسفند 1391
سلام

من که اهل داستان و کتاب و اینا نیستم پس درنتیجه نخوندم

پس نمیشه انتظار داشته باشی نظر بدم

پس در نیجه به توان 2 میشه دیگه داستان ننویس

درنتیجه ی اصلی میشه

هیچی



























































































































































































































































































































دیگه اینجوری نظر نزاریا!!!!!!!!!!!!!!!!















































































































































فهمیدی؟؟؟؟؟؟؟؟



































































































































































































































































































خدافظظظظظظظظ یاحق
پاسخ:ایشش بی مزه.خدابه زنت رحم کنه.خدافظظظظظظظظ نه وخداحافظ بی صواط


نارنج
ساعت13:06---3 اسفند 1391
منم هرچي ميزنم باز نميشه
اسم كاربريم چي بود شايد اونو دارم اشتباه ميزنم


raya
ساعت11:29---3 اسفند 1391
سلام وبلاگ خیلی قشنگی داری با تبادل لینک موافقی؟
خبرم کن
rayarezaeian.mihanblog.com


نارنج
ساعت0:01---3 اسفند 1391
ميگم دينا جون ميشه همه ي داستانت رو تو يه پست جمع كني يا حداقل زير هم بزاريشون خيلي بهتر ميشه
پاسخ:اخه نارنج جان هنوزکه معلوم نیس این داستان به کجاهابکشه.هی قسمت قسمت ادامه داره نمیشه فعلا.کامل که شدچشم


zahra
ساعت19:16---2 اسفند 1391
یادم رفت بگم بیا رویال



فداااااااااااااااااااااااااا اااااااااتپاسخ:چشمممممممممممممم.مداااااااااااااااااااااااااات


zahra
ساعت19:13---2 اسفند 1391
سلام خانوم خودم

باورت میشه وقتی میام وبت یه حس عجییب دارم یه بوی عطری احساس میکنم به جان خودم راست میگم



دیشب با مامانم داشتم دربارت حرف میزدیم



خب بیخیال چه خبرا؟



داستانت خوب بود اما چندتا نکته کوچولو داشت که بعدا میگم درستشون کن



راستی جمعه عصر ساعت 6 بیا نت حتما باشه؟؟؟



دلم واست یه ذره شده...عاشقتم



راستی من عکسارئ ندیدم طلوع افتابارو میگم میشه بگی چیه؟؟؟
پاسخ:سلام عزیزدلم الهی قربونت برم چقددلم برات تنگ شده اسمتودیدم میخواستم جیغ بزنم.خوبی زهراجونم؟وااااا درباره من؟مگه بهش گفتی؟!من شوکه شدما!خبرکه سلامتی حالااومدی برات میگم.خوبی ازخودته.چشم حتمابگوممنونت میشم.جمعه که میریم بیرون فقط دعاکن تااون موقع برگردیم خونه مامان بابامم برن یه جایی که بشه چت کرد.سعی خودمومیکنم ولی قول نمیدم.اخه توچراهمیشه شب میای که من نمیتونم؟خب یه بارم ظهربیادیگه.چطورندیدی؟یعنی لودنشدبرات؟خب حالاهروقت اومدی برات میتوضیحم میدم ببینی.فدامدات


آنی
ساعت19:09---2 اسفند 1391
های من نفهمیدم چی شد؟؟؟

نمیدونم ایراد از خوندن منه یا داستان؟؟احتمالا من بد میخونم...

شاید رفتیم جلوتر یه چیزایی دستگیرم شه.

ولی خوشم اومد.منتظر ادامه اش هستم.
پاسخ:بایدیه فکری براش کنم.اخه شمانمیگین کجاش نفهمیدین که من توضیح بدم.تقصیرخودم بودعجله ای نوشتمش همون موقع هم خونه شلوغ بود.خودم که میدونستم قضیه ازچه قراره ولی یادم رف یه دورروش بخونم بینم اصن چی نوشتم.قابل فهم هست یانه.شرمنده همتونم


رها
ساعت18:52---2 اسفند 1391
سلام دینا جون خوبی گلم ؟

مرسی ک خبردادی,من از اول خوندم فقط 2 قسمت و خوندم ,خیلی قشنگه دوست دارم زود زود بنویسی .

حتما اگه نوشتی خبرم کنیاااااا

در کل خیلی قشنگ بود

فعلا...
پاسخ:سلام عزیزم ممنون توخوبی؟نظرلطفته گلم ممنون که اومدی.حتماخبرت میکنم بازم بیا


...
ساعت15:39---2 اسفند 1391
امیدوارم باشی دینا

ستایشو ک بیخیال خوندم وخیلی چیزاهم ازش فهمیدم

هیچ مشکلی هم نداشت

اینجا میتونم باهات حرف بزنم یا اس بدم بهت؟
پاسخ:اس بده یابیاچت


M0HAMMAD
ساعت15:37---2 اسفند 1391
تو درست ميگي

ادم نبايد به كسي كه ضعيف تر از خودته از لحاظ جسماني بهش زور بگه و تجاوز كنه

ادم بايد خودش رو كنترل كنه

بايد بر نفسش قلبه كنه

بايد ادممممممممممممممممم باشه
پاسخ:خوبه اگه ایناواسه همیشه توذهنت باشه


omid
ساعت15:18---2 اسفند 1391
سلام اجی دینا خوبی؟

ممنون از دعوتت

به قول خودت خیلی قر و قاطی نوشتی ادم مطلبت رو نمیگیره

ولی در کل موفق باشی
پاسخ:سلام.ممنون توچطوری؟شرمنده به خدا.حالاشماهرجاشومتوجه نشدین بگین من دوباره توقسمتای بعدی توضیحش میدم.ممنون که اومدی قارداشیم


M0HAMMAD
ساعت15:06---2 اسفند 1391
اين ادم ها بسيارن ولي ادم خوب هم كم نيست

كه دنبال همچين كثافت كاري هايي نباشه و دلش به يكي خوش باشه

ادم بايد شرف داشته باشه اول فكر كنه كه خودش خواهر داره

ميدونم تو شهر ما هم همچين اتفاقاتي ميوفته حتي جلو چشمه مردم ولي كسي چيزي نميگه
پاسخ:خب خودت میگی شرف!بعضیاخودشون که شرف ندارن میزنن دخترمردمم بی شرف میکنن.اینادرده ها!شیطونه میگه جفت پابرم تودکوراسیون صورت پسره.اون روزی یکی اومده میگه من میخوام دخترباشم!اخه...خداکه به دختریه انقده زورم نداده حداقل بتونه یه....مثه کاظم اومدطرفش ازخودش دفاع کنه


M0HAMMAD
ساعت14:46---2 اسفند 1391
والا من تو اين ستايش موندم از كجا به كجا كشيديش تو

ولي ذهنت تخيلي به نظر مياد

ولي خوب بود در كل

موفق باشي
پاسخ:خودمم حس میکنم قروقاطی نوشتمش.ذهنم تخیلیه؟یعنی توباورت نمیشه همین توشهرخودمون همچین اتفاقی افتاده باشه؟


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ نوشته شده در چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:, ساعت 14:9 توسط dina |