ستایش2

عطرباران

فرقی نمی کند گودال اب باشی یادریایی بی کران...مهم این است که اسمان رادرخودنشان دهی

ستایش2

بازهم تقه ای دیگرولی اینباربلندترازقبل.

 

دیگرارام نبود.زیرلب هرچه فهش به یادداشت

 

نثارپدرش کرد.حالش بهم میخوردازکسانی مثل

 

پدرش که وقتی حرمت بزرگتری وپدربودنش

 

رانگه میداشتی ودربرابرتحقیرهاوکارهایش

 

هیچ نمیگفتی احساس غرورمیکردندوباربعد

 

بیشترشورش رادرمی اوردند.روزقبل رااز6

 

صبح تا9شب درس خوانده بود و وقتی خسته

 

برگشته بودچادرش راروی مبل جاگذاشته بود.

 

روزبعدرابازاز6صبح تاالله اکبر ظهرمشغول

 

کارهای منزل وجاروکردن وغذاپختن وجمع

 

کردن خریدهای پدربود.حال پدرش چادر

 

سیاهش راتوی کوچه پرت کرده بود.چقداز

 

خودش بدش امد.کاش اوپدرش نبود.کاش

 

بی ادبی رایادگرفته بودتاازته دلش کشیده ای

 

نثارش میکردوتف می انداخت توی صورتش.

 

حالش بهم میخوردازواژه ی مرد!ازپدرش که

 

مردانگی اش درهمین کارهایش خلاصه میشد.

 

چقدرپدرش درنظرش حقیرامد!ایاواقعاهمه ی

 

مردهااینگونه اندیافقط پدراوست که عقده دارد؟

 

یک ان انگاربرق به تنش وصل کرده باشندتکان

 

خورد.نکندوحیدهم اینگونه باشد!ولی نه.

 

وحیدتنهامردی بودکه میشناخت.مرد

 

16ساله ای که اورامیپرستید!وحیدمغرور

 

ولجبازبودولی تصورش راهم نمیتوانست

 

بکندکه به کسی ان هم ستایش زوربگوید.

 

نه!حداقل مناکه اورامیشناخت.بچه ترکه

 

بودندمناهمیشه ازپسردایی نورچشمی اش

 

وحیدمیگفت.که چقدرخوب واست وچقدراقا

 

وباشعوراست.حتی همین چندروزپیش که

 

به مناگفته بوددلش برای وحیدتنگ شده

 

اوشروع کرده بودازوحیدگفتن.واینکه

 

دیگرحتی موقع سلام کردن هم به اودست

 

نمیدهد.وفقط سری به نشانه تاکید.وستایش

 

باتصورچهره وحیدواینکه واقعاحرفش برای

 

اومهم بوده دردلش هی قنداب کرده بود

 

وبالبانی گشوده ازلبخنداشک درچشمانش

 

حلقه زده بود.باخودش اندیشید:کاش وحید

 

16سال نداشت.کاش ازاوبزرگتربودوهمین

 

حالادستش رامیگرفت وباخودش میبردبه

 

بهشتش.واقعاسخت بودتحمل حداقل

 

6-7سال دیگران هم بدون وحید.بی

 

اختیاردوصحنه همتای هم ودرعین حال

 

زمین تااسمان متفاوت درذهنش جان

 

گرفت.زمانی که وحیداوراباعشق میان

 

بازوانش کشیده بودولحظه ای که ان

 

مردک بیشرف اورابه تن نجسش چسبانده

 

بود.بازاشکش جاری شد.ارزوکردهرچه

 

زودتراشک هایش برای همیشه خشک شود!

 

 

بهترازقبلی بودیابدتر؟اگه اشکالی داشت بگیدلطفا

 

 



نظرات شما عزیزان:

آنی
ساعت18:59---2 اسفند 1391
هنوز که چیزی از داستان معلوم نیس که راجع موضوعش نظر بدم...برا همین میرم سراغ چیزی که واقعا اشکمو در آورد.

دختر چرا اینقد تو هم نوشته بودی؟؟؟
پاسخ:ای وای انی این قسمت که خوبه قسمت بعدیش خیلی قاطی شده


•°´¯¤iman¤¸.•°
ساعت15:03---26 بهمن 1391
حسش نبود بخونم زیاد بود



خلاصشو واسم بفرست



بای بایییییییییییی فعلا
پاسخ:بی مزه.بیخودخودت میای میخونی دیگه خلاصه ترنمیشه


...
ساعت15:43---25 بهمن 1391
هی...
پاسخ:...?!


...
ساعت10:11---25 بهمن 1391
نمیخوام دیگه نمیام

نه ستایشو میخوام ن تورو

من نسترنو میخوام بهم پس بده من نسترن خودمو میخوام بدم میاد از ستایش بدم میاد وقتی آهنگشو گوش میکنم یاد نسترنم میوفتم

دارم میمیرم بخدا دلت بسوزه برام نسترنو بهم بده ازت خواهش میکنم اگه بفهمه دارم گریه میکنم اگه بفهمه تو ازم گرفتیش میکشتت نمیتونه طاقت گریه هامو نداره تروخدا بهم بدش...اگه بمیرم تقصیر توئه

تونذاشتی صدای خنده هاشو بشنوم جون وحید ک برای ستایش داستانت خیلی عزیزه من فقط نسترنو میخوام فقط نسترن همین
پاسخ:پیداش کردی سلام منوهم بهش برسون


رها
ساعت22:17---22 بهمن 1391
اینــــجـا ،

جــایـی بـــرای ِ کسی ، خـــالی ست...

حجـــم ِ خـسته ی چــشم هـــا ،

خبـــرش را آورده انـــد ..




پاسخ:ممنون که اومدی رهاجون بازم بهم سربزن


love
ساعت18:21---22 بهمن 1391
dina joon ina chie?kheyli hese badi daram
پاسخ:چرا؟یعنی خیلی بدنوشتم؟


negar
ساعت17:21---21 بهمن 1391
دینا جونم خوب بود ولی من نفهمیدم این مردک بیشرف که اخرش گفتی کی بود؟
پاسخ:توقسمتای بعدی سعی میکنم بیشترتوضیح بدم دربارش


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ نوشته شده در شنبه 21 بهمن 1391برچسب:, ساعت 13:49 توسط dina |